*وصیت نامه شهید مصطفی چمران*

بسمه تعالی

اینها را به نیت آن ننوشته ام که کسی بخواند و بر من رحمت آورد بلکه

نوشته ام که قلب آتشینم را تسکین دهم و آتشفشان درونم را آرام

کنم.هنگامی که شدت درد و رنج طاقت فرسا می شد و آتشی سوزان از

درونم زبانه می کشید و دیگر نمی توانستم آتشفشان وجود را کنترل کنم،

آنگاه قلم به دست می گرفتم و شراره های شکنجه و درد را ذره ذره از

وجودم می کندم و بر کاغذ سرازیر می کردم … و آرام آرام به سکون و

آرامش می رسیدم. آنچه در دل داشتم بر روی کاغذ می نوشتم و در

مقابلم می گذاشتم و در اوج تنهایی خود با قلب خود راز و نیاز می کردم

آنچه را داشتم به کاغذ می دادم و انعکاس وجود خود را از صفحه مقابلم

دریافت می کردم و از تنهایی به در می آمدم… اینها را ننوشته ام که بر

کسی منت بگذارم، بلکه کاغذ نوشته ها بر من منت گذاشته اند و درد و

شکنجه درونم را تقبل کرده اند…اینجا قلب می سوزد اشک می جوشد

وجود خاکستر می شود و احساس سخن می گوید.اینجا کسی چیزی

نمی خواهد انتظاری ندارد ادعایی نمی کند … فریاد ضجه ای است که از

سینه ای پردرد به آسمان طنین انداخته و سایه ای کمرنگ از آن فریادها بر

این صفحات نقش بسته است. چه زیباست راز و نیازهای درویشی

دلسوخته و ناامید در نیمه شب، فریاد خروشان یک انقلابی از جان گذشته

در دهان اژدهای مرگ، اعتراض خشونت بار مظلومی زیر شمشیر ستمگر،

اشک سرد یاس و شکست بر رخساره زرد دلشکسته ای در میان برادران

به خاک و خون غلتیده، فریاد پرشکوه حق، از حلقوم از جان گذشته ای

علیه ستمگران روزگار.چه خوش است دست از جان شستن و دنیا را سه

طلاقه کردن، از همه قید و بند اسارت حیات آزاد شدن، بدون بیم و امید

علیه ستمگران جنگیدن، پرچم حق را در صحنه خطر و مرگ برافراشتن، به

همه طاغوتها نه گفتن، با سرور و غرور به استقبال شهادت رفتن. جایی که

دیگر انسان مصلحتی ندارد تا حقیقت را برای آن فدا کند، دیگر از کسی

واهمه نمی کند تا حق را کتمان نماید…آنجا، حق و عدل، همچون خورشید

می تابد و همه قدرتها و حتی قداستها فرو می ریزند و هیچکس جز خدا -

فقط خدا- سلطنت نخواهد داشت.من آن آزادی را دوست دارم و از اینکه در

دوره های سخت حیات آن را تجربه کرده ام خوشحالم و به آن اخلاص و

سبکی و ایثار و لذت روحی و معراج که در آن تجربه ها به آدمی دست می

دهد حسرت می خورم.خوش دارم که کوله بار هستی خود را که از غم

ودرد انباشته است بر دوش بگیرم و عصا زنان به سوی صحرای عدم

رهسپار شوم.

 

*وصیت نامه شهید محمد ابراهیم همت 2*

*دومين وصيت نامه شهيد همت*:

به نام خدا


نامي كه هرگز از وجودم دور نيست و پيوسته با يادش آرزوي وصالش را در سر داشتم.


سلام بر حسين(ع) سالار شهيدان اسوه و اسطوره بشريت.


مادر گرامي و همسر مهربانم پدر و برادران عزيزم!


درود خدا بر شما باد كه هرگز مانع حركتم در راه خدا نشديد.چقدر شماها

صبوريد.خودتان مي دانيد كه من چقدر به شهيدان عشق مي ورزيدم غنچه هايي

كه(كبوتراني كه)هميشه در حال پرواز به سوي ملكوت اعلايند.الگو و اسوه هايي كه

معتقد به دادن جان براي گرفتن بقا (بقا و حيات ابدي)و نزديكي با خداي چرا كه «ان

الله اشتري من المومنين».
من نيز در پوست خود نمي گنجم.گمشده اي دارم و خويشتن را در قفس محبوس مي

بينم و مي خواهم از قفس به در آيم.سيمهاي خاردار مانعند.من از دنياي ظاهر فريب

ماديات و همه آنچه كه از خدا بازم مي دارد متنفرم(هواي نفس شيطان درون و خالص نشدن)


در طول جنگ برادراني كه در عمليات شهيد مي شدند از قبل سيمايشان روحاني و

نوراني مي شد و هر بي طرفي احساس مي كرد كه نوبت شهادت آن برادر فرا

رسيده است.


عزيزانم!اين بار دوم است كه وصيت نامه مي نويسم ولي لياقت ندارم و معلوم است

كه هنوز در بند اسارتم هنوز خالص نشده ام و آلوده ام.


از شروع انقلاب در اين راه افتادم و پس از پيروزي انقلاب نيز سپاه را پناهگاه خوبي

براي مبارزه يافتم ابتدا در گيري با ضد انقلاب و خوانين در منطقه شهرضا (قمشه)و

سميرم سپس شركت در خوزستان و جريان كروهك ها در خرمشهر پس از آن سفر به

سيستان و بلوچستان (چابهار و كنارك)و بعدا حركت به طرف كردستان دقيقا دو سال

در كردستان هستم .مثل اين است كه ديگر جنگ با من عجين شده است.


خداوند تا كنون لطف زيادي به اين سراپا گنه كرده و توفيق مبارزه در راهش را نصيبم

كرده است.اكنون من مي روم با دنيايي انتظار انتظار وصال و رسيدن به معشوق.اي

عزيزان من توجه كنيد:


*1-اگر خداوند فرزندي نصيبم كرد با اينكه نتوانستم در طول دوراني كه همسر انتخاب

كردم حتي يك هفته خانه باشم دلم مي خواهد او را علي وار تربيت كنيد.


همسرم انسان فوق العاده ايست او صبور است و به زينب عشق مي ورزد او از

تربيت كردن صحيح فرزندم لذت خواهد برد چون راهش را پيدا كرده است .اگر پسر به

دنيا آورد اسم او را مهدي و اگر دختر به دنيا آورد اسم او را مريم بگذاريد.چون همسرم

از اين اسم خوشش مي آيد.


*2-امام مظهر صفا پاكي و خلوص و دريايي از معرفت است .فرامين او را مو به مو

اجرا كنيد تا خداوند از شما راضي باشد زيرا او ولي فقيه است و در نزد خدا ارزش

والايي دارد.


*3-هر چه پول دارم اول بدهي مكه مرا به پيگيري سپاه تهران (ستاد مركزي)بدهيد و

بقيه را همسرم هر طور خواست خرج كند.


*4-ملت ما ملت معجزه گر قرن است و من سفارشم به ملت تداوم بخشيدن به راه

شهيدان و استعانت به درگاه خداوند است تا اين انقلاب را به انقلاب حضرت

مهدي(عجل الله تعالي فرجه الشريف) وصل نمايد و در اين تلاش پيگير مسلما نصر

خدا شامل حال مومنين است.


*5-از مادر و همه فاميل و همسرم اگر به خاطر من بي تابي كنند راضي نيستم.مرا به

خدا بسپاريد و صبور و شجاع باشيد.


حقير حاج همت

*وصیت نامه شهید محمد ابراهیم همت 1*

*اولين وصيت نامه شهيد همت*:

به تاريخ 19/10/59 شمسي ساعت 10:10 شب چند سطري وصيت نامه مي نويسم : هر شب

ستاره اي را به زمين مي کشند و باز اين آسمان غم‌زده غرق ستاره است ، مادر جان مي داني

تو را بسياردوست دارم و مي داني که فرزندت چقدر عاشق شهادت و عشق به شهيدان

داشت.مادر، جهل حاکم بر يک جامعه انسانها را به تباهي مي کشد و حکومت هاي طاغوت

مکمل هاي اين جهل اند و شايد قرنها طول بکشد که انساني از سلاله پاکان زائيده شود و بتواند

رهبري يک جامعه سر در گم و سر در لاک خود فرو برده را در دست گيرد و امام تبلور ادامه

دهندگان راه امامت و شهامت و شهادت است. مادرجان، به خاطر داري که من براي يک اطلاعيه

امام حاضر بودم بميرم ؟ کلام او الهام بخش روح پرفتوح اسلام در سينه و وجود گنديده من بوده و

هست. اگر من افتخار شهادت داشتم از امام بخواهيد برايم دعا کنند تا شايد خدا من روسياه را

در درگاه با عظمتش به عنوان يک شهيد بپذيرد ؛ مادر جان من متنفر بودم و هستم از انسانهاي

سازش کار و بي تفاوت و متاسفانه جواناني که شناخت کافي از اسلام ندارند و نمي دانند براي

چه زندگي مي کنند و چه هدفي دارند و اصلا چه مي گويند بسيارند. اي کاش به خود مي

آمدند. از طرف من به جوانان بگوئيد چشم شهيدان و تبلور خونشان به شما دوخته است بپاخيزيد

و اسلام را و خود را دريابيد نظير انقلاب اسلامي ما در هيچ کجا پيدا نمي شود نه شرقي - نه

غربي؛ اسلامي که : اسلامي … اي کاش ملتهاي تحت فشار مثلث زور و زر و تزوير به خود مي

آمدند و آنها نيز پوزه استکبار را بر خاک مي ماليدند. مادر جان، جامعه ما انقلاب کرده و چندين

سال طول مي کشد تا بتواند کم کم صفات و اخلاق طاغوت را از مغز انسانها بيرون ببرد ولي

روشنفکران ما به اين انقلاب بسيار لطمه زدند زيرا نه آن را مي شناختند و نه باريش زحمت و

رنجي متحمل شده اند از هر طرف به اين نو نهال آزاده ضربه زدند ولي خداوند، مقتدر است اگر

هدايت نشدند مسلما مجازات خواهند شد . پدر و مادر ؛ من زندگي را دوست دارم ولي نه آنقدر

که آلوده اش شوم و خويشتن را گم و فراموش کنم علي وار زيستن و علي وار شهيد شدن,

حسين وار زيستن و حسين وار شهيد شدن را دوست مي دارم شهادت در قاموس اسلام

كاري‌ترين ضربات را بر پيكر ظلم، جور،شرك و الحاد مي‌زند و خواهد زد. ببين ما به چه روزي افتاده

ايم و استعمار چقدر جامعه ما را به لجنزار کشيده است ولي چاره اي نيست اينها سد راه انقلاب

اسلاميند ؛ پس سد راه اسلام بايد برداشته شودند تا راه تکامل طي شود مادر جان به خدا قسم

اگر گريه کني و به خاطر من گريه کني اصلا از تو راضي نخواهم بود. زينب وار زندگي کن و مرا نيز

به خدا بسپار ( اللهم ارزقني توفيق الشهادة في سبيلک) .


و السلام؛


محمد ابراهيم همت  

 

*وصیت نامه شهید حسین فهمیده*

بسم الله الرحمن الرحیم

مَن طَلَبَنی وَجَدَنی وَ مَن وَجَدَنی عَرَفَنی وَ مَن عَرَفَنی عَشَقَنی وَ مَن عَشَقَنی عَشَقتُهُ وَ مَن عَشَقتُهُ قَتَلتُهُ وَ مَن قَتَلتُهُ فَعَلی دِیَتُه وَ مَن عَلی دِیَتُه وَ اَنَا دِیَتُه

هرکس من را طلب می کند می یابد مرا، و کسی که مرا یافت می شناسد مرا، و کسی که من را دوست داشت، عاشق من می شود و کسی که عاشق من می شود، من عاشق او می شوم و کسی که من عاشق او بشوم، او را می کشم و کسی که من او را بکشم، خون بهایش بر من واجب است، پس خون بهای او من هستم.

هدف من از رفتن به جبهه این است که، اولاً به ندای “هل من ناصر ینصرنی” لبیک گفته باشم و امام عزیز و اسلام را یاری کنم و آن وظیفه ای را که امام عزیزمان بارها در پیام ها تکرار کرده، که هرکس که قدرت دارد واجب است که به جبهه برود، و من می روم که تا به پیام امام لبیک گفته باشم.

آرزوی من پیروزی اسلام و ترویج آن در تمام جهان است و امیدوارم که روزی به یاری رزمندگان، تمام ملت های زیر سلطه آزاد شوند و صدام بداند که اگر هزاران هزار کشور به او کمک کند او نمی تواند در مقابل نیروی اسلام مقاومت کند.

من به جبهه می روم و امید آن دارم که پدر و مادرم ناراحت نباشند، حتی اگر شهید شدم، چون من هدف خود را و راه خود را تعیین کرده ام و امیدوارم که پیروز هم بشوم.

پدر و مادر مهربان من! از زحمات چندین ساله شما متشکرم. من عاشق خدا و امام زمان گشته ام و این عشق هرگز با هیچ مانعی از قلب من بیرون نمی رود، تا این که به معشوق خود یعنی «الله» برسم. و بحق که ما می رویم که این حسین زمان و خمینی بت شکن را یاری کنیم و بحق که خداوند به کسانی که در راه او پیکار می کنند پاداش عظیم می بخشد. من برای خدا از مادیات گذشتم و به معنویات فکر کردم، از مال و اموال و پدر و مادر و برادر و خواهر چشم پوشیدم، فقط برای هدفم یعنی الله …..
 
 

**شهید ابراهیم هادی و خواب حضرت زهرا سلام الله علیها **

 

جواد مجلسی می گوید: پائیز سال 1361 بود. بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی

شدیم. این بار نَقل همه ی مجالس توسل های ابراهیم به حضرت زهرا علیها سلام بود. هرجا

میرفتیم حرف از او بود!


خیلی از بچه ها داستان ها و حماسه آفرینی های او را در عملیات ها تعریف می کردند. همه ی

آن ها با توسل به حضرت صدیقه ی طاهره علیها سلام انجام شده بود.


به منطقه ی سومار رفتیم. به هر سنگری می رفتیم از ابراهیم می خواستند که برای آن ها

مداحی کند و ازحضرت زهرا علیها سلام بخواند.


شب بود. ابراهیم در جمع بچه های یکی از گردان ها شروع به مداحی کرد.صدای ابراهیم به

خاطر خستگی و طولانی  شدن مجالس گرفته بود.


بعد از تمام شدن مراسم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند.

بعد هم چیزهایی گفتند که او خیلی ناراحت شد.


آن شب قبل از خواب ابراهیم خیلی عصبانی بود و گفت: من مهم نیستم، این ها مجلس حضرت

را شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمی کنم!


هر چه می گفتم: حرف بچه ها را به دل نگیر، آقا ابراهیم تو کار خودت را بکن، امافایده ای

نداشت.


آخر شب برگشتیم مقر، دوباره قسم خورد که: دیگر مداحی نمی کنم!


ساعت یک نیمه شب بود.خسته و کوفته خوابیدم.


قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان می دهد. چشمانم را به سختی باز کردم.

 

چهره ی نورانی ابراهیم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو الان موقع اذانه.


من بلند شدم. با خودم گفتم: این بابا انگار نمی دونه خستگی یعنی چی؟! البته می دانستم که او

 

هر ساعتی بخوابد، قبل از اذان بیدار می شود و مشغول نماز.


ابراهیم دیگر بچه ها را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا کرد.


بعد از نماز و تسبیحات، ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحی حضرت زهرا علیها

سلام!!


اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه ی بچه ها را جاری کرد. من هم که دیشب قسم خوردن

ابراهیم را دیده بودم از همه بیش تر تعجب کردم! ولی چیزی نگفتم.


بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتیم. بین راه دائم در فکر کار های

عجیب او بودم.


ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت: می خواهی بپرسی با اینکه قسم خوردم، چرا

روضه خواندم؟!


گفتم: خب آره، شما دیشب قسم خوردی که… پرید تو حرفم و گفت: چیزی که می گویم تا زنده

ام جایی نقل نکن.


بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: دیشب خواب به چشمم نمی آمد، نیمه های شب کمی خوابم برد.

یکدفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه ی طاهره علیها سلام تشریف آوردند و گفتند:


نگو نمی خوانم، ما تو را دوست داریم.


هرکه گفت بخوان تو هم بخوان


دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. ابراهیم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد.

 

**کتاب سلام بر ابراهیم – ص190**

1 2 4